دلتنگی ........
من مناجات درختان را هنگام سحر ...
رقص عطر گل یخ را با باد ...
نفس پاک شقایق را در سینه کوه ...
صحبت چلچله ها را با صبح ...
نبض پاینده هستی را در گندم زار ...
گردش رنگ و طراوت را در گونه گل ...
همه را می شنوم ...
می بینم ...
من به این جمله نمی اندیشم ...
به تو می اندیشم ...
مهربانا !
می اندیشم به آن لحظه با شکوهی که ذره ذره وجودم در حظورت محو گردد ...
می خواهم فراموش شوم و تنها برای تو آشنا باشم .
غریبه ای برای غریبه ها و آشنا برای تو که تنها آشنایی !
و من می دانم روزی فراموش خواهم شد و دیگر کسی صدای باز شدن پنجره چوبی اتاقم را نخواهد شنید ...
چند صباحیست که هنگام غروب دلم می گیرد و در هوای گرفته غروب ، وجودم ، تنها تو را می طلبد ، تو را می خواهد ...
ودر این غربت ، تنها ، تنهایی را می جویم تا تنها با تو باشم .
تمام راهها را به سوی جاده تنهایی می پویم و در اضطراب گلبوته های جدایی چشمانم را به سوی صداقت پروانه های شهر عشق آذین می بندم .
عزیزا !
ورق سیاه است و قلم را یارای جولان بر عرصه کاغذ نیست ...
مهربانم !
انتظار غروب بر دل می کشم و روز را از سپیده دم تا تاریکی شب می رسانم تا به سکوت و تنهایی غروب برسم و آنگاه تمام وجودم ، یکصدا تو را می خواند ...
سلامم را تو به لبخند پاسخ گوی ...
عشقم را تو پذیرا باش ...
و مرا در این عرصه خاکی ...
اندر آن وسعت پاکی وجودت غرق گردان ...
که دگر هیچ نمی خواهم جز ...
آنکه روحم و وجودم را ...
تو پذیرا باشی ...
نوشته شده توسط...مرتضی یعقوبی عزیزی
نظر یادتون نره
به تو خواهم پیوست ...
من از این شهر گذر خواهم کرد
من از این شهر دروغ
من از این نفرت و اندوه غریب
من از این فصل که در حزن و تب است
من از این ماتم و افسوس گذر خواهم کرد
به تو خواهم پیوست
به تو ای اوج غرور !
به تو ای ساحل فرداهایم !
به تو ای عشق !
به تو آبی شب !
به تو خواهم پیوست .
نوشته شده توسط...مرتضی یعقوبی عزیزی
نظر یادتون نره
عاشقانه دوستت دارم ...
تو چطور می گی که من برای تو کم بودم !
منی که عاشق ترین عاشق عالم بودم!
تو فقط دیده گریون خواستی
من برات قلب پر از خون بودم
آخه تو فقط یه عاشق خواستی
اما من گذشته از جون بودم
تو فقط دست نوازش خواستی
من سرا پا غرق خواهش بودم
تو همیشه در پی بهانه ها
اما من حدیث سازش بودم
آره تو یه دل سپرده خواستی
چه کنم که سر سپردت بودم